معرفی وبلاگ
سلام خیلی خوشحالم که به این وبلاگ سر زدید می خوام یه کمی از خودم براتون بگم من اسمم فرزانه است من ازهمه چیز تو این وبلاگ می نویسم ولی سعی می کنم خودم باشم من عاشقم ،عاشق یکی از این سرزمین که همتون می شناسیدش ... بله من سرورمون ،عزیزمون ،جانمون آقاخامنه ای رو دوست دارم و این دوست داشتن رو می خوام فریاد بزنم... ومن یک آرزو بیش ندارم ... یک لحظه نفس کشیدن زیر سقفی که مولایم نفس می کشند
دسته
فیدها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 22296
تعداد نوشته ها : 6
تعداد نظرات : 6
Rss
طراح قالب
GraphistThem265

 

معلم يك كودكستان به بچه هاي كلاس گفت كه ميخواهد با آنها بازي كند . او به آنها گفت كه فردا هر كدام يك

 كيسه پلاستيكي بردارند و درون آن به تعداد آدمهايي كه از آنها بدشان ميآيد ، سيب زميني بريزند

و با خود به كودكستان بياورند فردا بچه ها با كيسه هاي پلاستيكي به كودكستان آمدند .

در كيسه بعضي ها 2 بعضي ها 3 ، و بعضي ها 5 سيب زميني بود

معلم به بچه ها گفت : تا يك هفته هر كجا كه مي روند كيسه پلاستيكي را با خود ببرند .

روزها به همين ترتيب گذشت و كم كم بچه ها شروع كردند به شكايت از بوي سيب زميني هاي گنديده .

به علاوه ، آن هايي كه سيب زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند .

پس از گذشت يك هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند


معلم از بچه ها پرسيد : از اينكه يك هفته سيب زميني ها را با خود حمل مي كرديد چه احساسي داشتيد ؟

بچه ها از اينكه مجبور بودند ، سيب زميني هاي بد بو و سنگين را همه جا باخود حمل كنند شكايت داشتند

آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي ، اين چنين توضيح داد

اين درست شبيه وضعيتي است كه شما كينه آدم هايي كه دوستشان نداريد

 را در دل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد . بوي بد كينه و نفرت قلب شما را فاسد مي كند

و شما آن را به همه جا همراه خود حمل مي كنيد .

حالا كه شما بوي بد سيب زميني ها را فقط براي يك هفته نتوانستيد تحمل كنيد

پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل كنيد؟

 

 

 

دسته ها : همين جوري
1391/1/9 21:26

هويزه با نام شهيد علم الهدي عجين است...

در عالم رازي است كه جزبه بهاي خون فاش نمي شود ...

شب بود وارد يادمان هويزه شدم ديدم هركسي نشسته بالا سر شهيدي و داره يا قران مي خونه يا اشك

مي ريزه يا زيارت عاشورا و... من فقط داشتم نگاه مي كردم

بد جوري حالم بد شد احساس كردم يه غريبه ام كه وارد اونجا شدم خواستم برگردم چشمم افتاد به

مزار شهيدي كه خالي بود يعني كسي نبود اونجا چون همه ي شهيدا يه كسي رو كنار خودشون داشتند

باز خواستم برگردم ولي يه كسي گفت حالا بيا برو يه فاتحه بده بعد برميگردي گفتم باشه ...

رفتم سراغش نميدونم بي اختيار نشستم نوشته بود آرامگاه شهيد ... سيد مهدي جعفري ..

فرزند سيد محمود ...تاريخ شهادت 16/10/59...محل شهادت كربلاي هويزه...

سرم گذاشتم روي سنگ قبر گفتم سلام جوابي نشنيدم ... يه فاتحه دادم ...حس كردم شهيد

اصلا خوشش نيومده كه من اونجام ،بلند شدم دلم شكست به خودم گفتم ديدي تو اينجا غريبه اي ...

رفتم داخل مسجد نمازم رو خوندم اومدم بيرون بدون اينكه نگاهي به سنگ قبر كنم رفتم بيرون...

 بچه ها گفتن بيا شامت رو بخور بعد شام ميريم يادمان باز فكرم رفت پيش سيد مهدي ...

حالا هيچي شام خورديم و وارد يادمان شديم از كنار سنگ قبر رد شدم سلام دادم و رفتم جلوتر ديدم يه

 آرامگاه ديگه اي به اسم شهيد علي اشرف طاهري خاليه نشستم سلام دادم و انگاري جوابم رو گرفتم

بهش گفتم اين دوست شما چرا همچين ميزنه انگار من غريبه ام مگه هي اين مسئولين نميگن شما

 دعوت شدين پس كو اين مهمون نوازي ...

باورتون نميشه يه حس عجيبي منو كشوند طرف آرامگاه شهيد سيد مهدي انگار داشت بامن حرف

 مي زد انگار داشت از من گلايه مي كرد كه من جواب سلامت رو دادم تونشنيدي ...

به خدا همه ي اين ها رو حس مي كردم الانم كه دارم مي نويسم فكر مي كنم سيد مهدي اينجاست

 من با هاش رفيق شدم اون هم چه رفاقتي...

من پررويي كردم شايد هم خواستم امتحانش كنم ...

 يه چيزي ازش خواستم باور كنيد همون موقع جوابم رو داد ...

باور كنيد اين ها بهترين واسطه ها بين ما و خداست ...من هميشه به فكرشون هستم از وقتي

برگشتيم به جاي اينكه من يادشون كنم

يه چيزي ..يه حسي  اون ها رو به يادم مي اندازند اين يعني كه من بي وفام نه اونا ...

خلاصه اين شهيد حالا شده برادر ،رفيق ، يه همدم ،يه باوفا واسه من...

ميدونم هركسي بره هويزه يه دوستي از دوستاي شهيد علم الهدي رو انتخاب ميكنه تا بره برسه

 به خود شهيد علم الهدي ...

اين جا جايي كه ناخوداگاه به فكر همه مي افتي و واسشون دعا مي كني ...

حالا يه چيز ديگه اين جا يه شهيد باحال ديگه هم داره اسمشون شهيد علي حاتمي ...

(نميگم كه كيه؟ چرا باحاله؟ ...از هركسي بپرسيد واستون توضيح ميده)

 

1391/1/3 15:29

بياييد چزابه ،تا بهشت را قبل از مردن ببينيد!

چزابه يعني ترس ،وحشت نگراني ...

چزابه يعني بدون خاكريز و پد ، بدون سنگر و سر پناه ...

چزابه يعني بارش مرگ از زمين و هوا ، يعني گير كردن وسط آتش...

چزابه يعني ماهي هاي لب آب ذبح شده...

چزابه نامي است كه فراموش نمي شود . هور و ني . ساكت و آرام...

دوست داري راه بروي و ني ها را ببوسي . وقتي از راه رفتن زياد خسته مي شوي دلت مي خواهد بنشيني

اينجا حس مي كني تا خدا فاصله اي نداري

اين هارا من خواندم زياد خواندم ولي تا نرسيدم نفهميدم

اينجا بيشترين صدارا داشت از لحاظ شلوغي بچه ها ولي انگار عجيب آرام بود چشمت تا كار

 مي كرد ني مي ديد

راوي مي گفت دعا كنيد تا شهداي باقيمانده را هم پيدا كنيم عجيب بود

انگار شهدا مي خنديدند ....

خداي من اينجا آرام است نميدانم حكمتش چيست به خدا صدا

انقدر زياد بود كه خيلي از بچه ها فكر مي كردم عمدا سر و صدا مي كنند

 ولي ...

آرامش اينجا به هم نمي خورد ...

 

1391/1/3 15:28

نميدونم چرا نمي خواهم از فتح المبين بنويسم شايد بعد ها نوشتم ولي الان هر چه بخواهي از فكه

 مي نويسم...

 اينجا فكه است ،با شن هاي روان

فكه يا مكه چه فرقي مي كند مهم اين است كه احرام ببندي و هروله كني تا قتلگاه و قربانگاه آويني

فكه يعني داغ بر جگر هاي لاله هاي سرخ تر ازسرخ ...

فكه يعني از فرش تا عرش .

فكه يعني ...نه ،قرار شد مكه باشد .پس مكه يعني قتلگاه و قربانگاه اسماعيليان كه خودرا آماده ي

 ذبح عظيم كرده اند به فرمان ابراهيم خليل الله.

فكه بازتاب عاشورا و پس صحنه هاي كربلاست.

اگر خوب گوش كني هنوز صداي عشق را مي شنوي كه داد مي زنند:

"هل من معين يعينني و يا هل من ناصر ينصرني"...

اين نوشته ها را به ما قبل از رسيدن به فكه دادند ولي مثل بقيه ي برگه ها نبود نوشته ها نبودند چيز ديگري فرياد مي كشيد

آره من مي شنيدم به خدا مي شنيدم با اولين قدم فهميدم واي خداي من اين جا كجاست من ميروم هنوز صداي

اين خاك ها در گوش منه نميتونم فراموش كنم ببين صدا مي آيد

خداي من اينجا انگار عاشوراي ديگري بر پا بوده چه كردند اين شهدا چه حالي من تنها نبودم چند صد نفري كه

با من بودند گوش مي دادند

نمي خواستم برگردم خداي من روي شن هاي روان نشسته باشي و صداي اذان را بشنوي به خدا ما با

شهدا به نماز جماعت برخواستيم اين جا فهميدم كه من بي دليل پا بر اين ديار نگذاشته ام خداي من

كمي از خاك را با خودم آوردم باز هم همان صدا را مي دهد ...

دلم مي خواست لحظه ي تحويل سال آنجا بودم ...

ولي خوب انقدر صدايشان مي كنم تا لحظه ي تحويل كنارم باشند ... شهدا زنده اند...

ميداني فكه عطش ،عطش ،عطش چه قدر با همه ي وجود در تو معنا شده ...

اگر در آغوشم كشي اي مظلوميت ثبت شده – مرده ام در عادت ها ...زندگي مي خواهم ..زندگي: 

" يا ايها الحياط ادركني"

1391/1/3 15:26

باز هم سلام مي خوام براتون ازشرهاني بگم اول كه از اتوبوس پياده شديم چند قدمي رو رفتيم فكر

 كردم چشام زياد ميبينه يا شايد هم يه جور ديگه مي بينم

ميدونيد پر از پرچم بود از ورودي كه رفتيم تو دلم يه جوري بود انگاري كسايي بودن كه اومده بودن

خوشامد گويي ، محو پرچم ها شده بودم

يه لحظه به خودم اومدم ديدم از كاروان عقب موندم ولي مي ديدمشون كه ميرن جلوتر منم رفتم يه كم

جلوتر يه جايي بود كه نتونستم برم توش شلوغ بود ميگفتن مزارشهيده...

فكرم پيش كاروان بود ول كردم  به راهم ادامه دادم يه كمي جلوتر يه چند سري دايره وار قرآن روي رحل ها

 گذاشته بودند كه چند نفري هم بودند كه مي خوندند

نگاه كردم جلوتر رفتم نزديكي هاي كاروان كه رسيدم چشمم افتاد به تانك هايي كه سوخته بودند براي

 نماد گذاشته بودند

دلم بد جوري سنگيني مي كردم برگشتم ديدم باز همون پرچم ها هستند فكر كردم باز دارن با من حرف

 مي زنند نگاهم رو گرفتم ....

ديدم به كاروان ميگن بشينيد همه ي بچه ها نشستند من هم كه رسيدم يكي پشت بلند گو گفت اين

سمت كه مي بينيد به سمت كربلاست نفهميدم چي شد برگشتم به پرچم ها نگاه كردم اره باد داشت

 به سمت كربلا مي وزيد ...

نشستم حالم خوب نبود يه جورايي احساس غريبي داشتم انگار اين سرزمين غريب بود ...

يه جمله كه الان مي نويسم به يادم مياد سلام بر توزماني كه ركوع و سجده به جا مي آوري نميدانم چرا

نوشتم ولي...

يكي داشت مي گفت ما پارسال اومديم اينجا راه ندادند چي كار كرديد كه شما رو دعوت كردند هيچي

 نميفهميدم كدوم دعوت ...

حالم غريب بود نميتونم بگم ولي انگار دلم مي خواست جيغ بزنم بگم بسه من طاقت ندارم ولي خيلي

 آروم بودم  ،آروم شدم باور كنيد آروم شدم ...

زيارت عاشورا بود كه مي خوانديم به خدا همه غريب بودند پرچم ها هم حال ديگري داشتند ...

نميدانم چرا عاشق آنجا شدم ،عاشق شدم ولي الان كه مي نويسم ميگويم چه قدر زود دير مي شود...

عملياتي كه تو اين منطقه انجام شده بوده تو محرم بوده ميدونيد رمز عمليات يا زينب بوده ...

 

1391/1/3 15:25

نامت چه بود؟
آدم


فرزند؟
من را نه مادري نه پدري، بنويس اولين يتيم خلقت


محل تولد؟
بهشت پاك

 

اينك محل سكونت؟
زمين خاك

 

آن چيست بر گرده نهادي؟
امانت است

 

قدت؟
روزي چنان بلند كه همسايه خدا،اينك به قدر سايه بختم به روي خاك

 

اعضاء خانواده؟
حواي خوب و پاك ، قابيل خشمناك ، هابيل زير خاك

 

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

 

رنگت؟
اينك فقط سياه ، ز شرم چنان گناه

 

چشمت؟
رنگي به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

 

وزنت ؟
نه آنچنان سبك كه پرم دئر هواي دوست ... نه آ نچنان وزين كه نشينم بر اين خاك

 

جنست ؟
نيمي مرا ز خاك ، نيمي دگر خدا

 

شغلت ؟
در كار كشت اميدم

 

شاكي تو ؟
خدا

 

نام وكيل ؟
آن هم خدا

 

جرمت؟
يك سيب از درخت وسوسه

 

تنها همين ؟
همين

!!!!

حكمت؟
تبعيد در زمين

 

همدست در گناه؟
حواي آشنا

 

ترسيده اي؟
كمي

 

ز چه؟
كه شوم اسير خاك

 

آيا كسي به ملاقاتت آمده؟
بلي

 

كه؟
گاهي فقط خدا

 

داري گلايه اي؟
ديگر گلايه نه؟، ولي...

 

ولي چه ؟
حكمي چنين آن هم يك گناه!!؟

 

دلتنگ گشته اي ؟
زياد

 

براي كه؟
تنها خدا

 

آورده اي سند؟
بلي

 

چه ؟
دو قطره اشك

 

داري تو ضامني؟
بلي

 

چه كسي ؟
تنها كسم خدا

 

در آ خرين دفاع؟

مي خوانمش كه چنان اجابت كند دعا

دسته ها : خدا
1390/11/7 18:53
X